وبلاگ هواداران Real Madrid

وبلاگ هواداران Real Madrid
بزرگترین وب رئال مادرید

بخش دوم از چکیده بیوگرافی سرجیو راموس مربوط به چهار زن مهم زندگی اوست : مادرش پاکی ، خواهرش مریم ، برادر زاده اش دانیلا و مادر بزرگش ره یس . او همچنین در مورد رویاهایش برای بچه دار شدن گفته است . 

پاره های تن من
تا زمانی که بچه های خودم را داشته باشم ، با توجه به این که بچه ها را خیلی دوست دارم ، برای مادرم ، خواهرم و برادر زاده ام دانیلا جایگاه ویژه ای قائل خواهم بود . نفر چهارم مادر بزرگم است که البته بخشی دیگر را به او اختصاص خواهم داد .
 

http://s1.picofile.com/file/7605106983/libro11.jpg

من خیلی " مامانی " هستم . اگر خواهرم ، چشم راست مادرم است ، من چشم چپ او هستم چرا که به خاطر فوتبال من ، از خود گذشتگی زیادی کرد . اعتمادی که به مادرم دارم حتی دوستانم را هم شگفت زده می کند . همه چیز را به او می گویم ، همه چیز . هیچ چیز را پشت گوش نمی اندازم . او بیشتر دوست من است تا این که مادرم باشد . 
وقتی بچه بودم ، پدرم کمی سختگیر تر بود . او کسی بود که وقتی کار بدی می کردیم ، ما را تنبیه می کرد یا سرمان داد می زد . مادرم محرم اسرار من بود . اگر پدرم مرا تنبیه می کرد و می گفت که حق بیرون رفتن و فوتبال بازی کردن ندارم و مستقیما باید از مدرسه به خانه بیایم ، پیش مادرم می رفتم و با هم نزد پدرم می رفتیم تا از حرفش عقب نشینی کند . پدرم ما را نمی زد اما وقتی که ما را تنبیه می کرد همیشه یک لنگه کفش در دستش بود . از آن استفاده نمی کرد اما این باعث می شد که به حرفش توجه کنیم .
در خانواده ام ، همیشه در مورد هدیه دادن بخشنده بودیم و صبر نمی کردیم تا تولد کسی یا کریسمس شود تا هدیه بدهیم . یادم است که بارها به فروشگاه رفتم تا برای مادرم یک شاخه گل بخرم . فکر کنم اولین هدیه جدی که به او دادم ، یک زنجیر بود . او یک زنجیر طلایی داشت که متعلق به مادر بزرگم بود . وقتی که 14 یا 15 سال داشتم ، عاشق آویختن چیزهای مختلف به خودم هستم ، دوست داشتنی بود . بارها شده بود که بدون این که بداند ، جعبه جواهرش را باز کرده باشم . دوست داشتم که آن زنجیر را به خودم بیاویزم . یکی از آن روزها ، این زنجیر را با خودم سر تمرین بردم و احتمالا کسی آن را از کوله پشتی ام قاپ زده بود چرا که آن موقع مثل حالا خبری از قفل نبود . تا مدتی فکر می کردم که این در طول تمرین از جیبم افتاده است و تا یک ماه ، نزدیک به هزار بار دور زمین چرخیدم و آن را پیدا نکردم . به همین خاطر فکر کردم یکی آن را قاپ زده است . مادرم در مورد زنجیر پرسید و به او گفتم که آن را برداشتم اما پس دادم . البته که هرگز به او نداده بودم چرا که آن را نداشتم و او این را از روز اول می دانست اما چیزی به من نگفت . فقط از من بپرسید تا ببیند که چه می گویم .

http://s2.picofile.com/file/7605106234/2012_12_0901.jpg


با اولین پولی که در آوردم ، به جواهر فروشی رفتم و یک زنجیر مشابه خریدم . همان نبود اما حداقلش این بود که چیزی که گم کرده بودم را برگرداندم . مادرم این کارم و معنای احساسی اش را دوست داشت .
مادرم همیشه به خاطر سبک زندگی اش ، بیش از بقیه از فوتبال اذیت می شد . او بیش از انسان های عادی تحت تاثیر قرار می گیرد ، چون که خیلی آدم خوبی است ، درست مثل خواهرم . پدرم همه چیز را تجربه کردم و برادرم و من از ضربات سخت ، هنوز چیزهایی یاد می گیریم . مسائل برای مادر و دخترم بیش از بقیه گران تمام می شود چرا که آنها دیدگاه دیگری نسبت به زندگی دارند . آنها در پر قو زندگی می کنند . آنها اعتقاد دارند که هر کسی در دنیا خوب ، ساده و صادق است اما کمتر آدمی این چنین است و به همین خاطر آنها حسابی آزار می بینند .
مادرم همیشه به من هدیه می دهد . حتی به خوبی می داند که چه باید به من بدهد و همیشه مناسب ترین چیز را هدیه می دهد . همیشه از سلیقه من آگاه است . آخرین هدیه ای که به من داد ، حلقه طلا بود که به خواهر و برادرم هم داد . هر سه تایمان یک نمونه از آن را داریم . درون این حلقه دست خطی است که نوشته شده است :" مادرت همیشه به شدت دوستت دارد . "
یادم است که وقتی بچه بودم برایم کتانی جدید خریده بود . مدلش نایک بود و رنگش نقره ای و سورمه ای . حسابی ذوق کرده بودم و اصلا آن ها را از پایم در نمی آوردم . در آن زمان ، پول لازم برای خورد و خوراک و ریخت و پاش داشتیم . چند سال قبلش ، لحظات مشکل تری را تجربه کرده بودیم .
خواهرم مریم ، نقطه ضعف من است . اگر دختری شبیه او را ملاقات می کردم ، تا حالا ازدواج کرده بودم و بچه داشتم . او تنها دختر خانه ماست . چند ماه بزرگتر از من است اما همیشه هر جا می رویم با هم هستیم . او خاص و دوست داشتنی است . وقتی کوچک تر بودم ، اجازه نمی دادم با من بازی کند . من با یک سری از بچه ها و یک گروه دوستان یکسان به گردش می رفتم و من اجازه نمی دادم که او با من بیاید . به او می گفتم که باید با دختر ها بپرد . او پیش پدرم می دوید و پدرم مرا سرزنش می کرد . خواهرم حتی به من کایه می انداخت و به من خندید چرا که می دانست که هرگز مورد سرنش قرار نمی گیرد . تقریبا هر روز کنار هم می خوابیدیم . اتاقم با رنه یکسان بود اما چون که او همیشه دیر به خانه می آمد یا دیرتر می خوابید ، پیش مریم می رفتم .

http://s3.picofile.com/file/7605106555/libro10.jpg


مریم تابستان گذشته ازدواج کرد و این یکی از بزرگترین روزهای زندگی من بود . می شد حتی فصل مخصوص به این اتفاق را در این کتاب بنویسم . گریه کردم ، خیلی گریه کردم . اهل گریه کردن نیستم اما به مرور زمان ، لطیف تر شدم و بیشتر احساساتی می شوم . دیدن این که خواهرم بزرگترین گام زندگی خود را بر می دارد ، مرا خوشحال کرد . مریم از این نظر که همیشه مورد حفاظت خانواده بوده ، یک آدم عادی نیست . از آن لحظه حس کردم که قرار است که مستقل تر شود اما حقیقت این است که زندگی اش درست مقبل سابق است . او کل روز را با خانواده و همسرش است . شوهرش از وقتی بچه بودیم ، دوست هر دوی ما بود .
لحظه ای که به محراب رفت شروع به گریه کردم . قبلش هم چند قطره اشک در هتل آلفونسوی هشتم ریخته بودم چرا که به نظرم خیلی زیبا شده بود . اما وقتی که به کلیسا آمد و به هم نگاه کردیم ، چشمان او هم تر شد اما نمی توانست گریه کند چرا که آرایشی که داشت ، خراب می شد . برایم مهم نبود که داشتم مثل یک پسر بچه کوچک گریه می کردم . دو دفعه قبلش که گریه کردم هر دو به خاطر ناراحتی بودند . در مراسم ختم مادر بزرگم و پوئرتا . اما این بار از سر خوشحالی اشک می ریختم .

http://s1.picofile.com/file/7605106662/libro12.jpg


افراد خانواده ام از این که گریه کردن مرا می دیدند ، سورپرایز شده بودند اما برایم مهم نبود . این احساسی بود که از درونم می جوشید . گریه خوبی بود و اگر دوباره آن صحنه را ببینم ، دوباره گریه می کنم . این اوج بسیاری از احساسات بود و دوست دارم که دوباره چنین تجربه ای داشته باشم . من و مریم سلیقه های یکسانی داریم و مثل هم فکر می کنیم . به خاطر طبیعت و طرز فکرش نیم توان با او بحث کرد چرا که خیلی احساسی است و وقتی که مورد سرزنش قرار گیرد ، زود سرخورده می شود . حتی اگر سر موضوعی با هم بحث کنیم ، قهرمان دو روز هم دوام نمی آورد ، در مورد مادرم نیز همین طور است . آنها خودشان پا پیش می گذارند و قهر را می شکنند چرا که من کمی لجوج هستم . البته حالا کمی کاهش پیدا کرده است . تا چند سال پیش هرگز عذرخواهی نمی کردم اما حالا زمانی که بدانم اشتباه کرده ام ، این کار را انجام می دهم .

http://s2.picofile.com/file/7605107197/libro13.jpg


سومین پاره تنم ، دانیلاست . دختر رنه ، تنها برادر زاده ام . دوست دارم بچه هایم مثل او باشند . برای پدر شدن هیجان زده ام . همیشه بچه ها را دوست داشته ام . او اولین بچه خانواده ما و اولین نوه والدینم است . همان طور که قبلا گفتم ، همیشه حس می کنم که اولی با بقیه فرق دارد . هر بار او را می بینم که این اتفاق زیاد هم می افتد چرا که یا او به مادرید می آید یا من به سویا می روم ، برای بچه درا شدن خیلی هیجان زده می شوم . در حقیقت درست مثل بچه خودم است . گل در دانمارک با تیم ملی را به او تقدیم کردم ، هر چند که در آن زمان هنوز متولد نشده بود . او بچه زیبا و فوق العاده ایست . در خانواده مان ، همه شیفته او هستند . در طول یوروی قبلی ، وقتی می دیدم که هم تیمی هایم جام را با بچه هایشان در زمین پس از فینال تقسیم می کردند ، حسودی ام می شد . اما باز هم دانیلا را داشتم .
او به من می گوید :"تیتی " (عمو) و من به او می گویم " جیگر" یا " دانیلای من " . او با مادرش در سویا زندگی می کند و اغلب به برنابئو می آید .

مادر بزرگم ، ره یس
مادر بزرگ مادری من در کاماس زندگی می کرد و به شدت به ما نزدیک بود . آنها در مرکز شهر زندگی می کردند ، نزدیک زمین فوتبال در حالی که ما در محله ای به نام آتالایا زندگی می کردیم . زمانم را بیشتر با آنها می گذراندم تا پدر بزرگ و مادر بزرگ پدری ام . من هرگز مادر بزرگ دیگرم ، ننا را ملاقات نکردم چرا که پیش از متولد شدنم فوت شده بود . پدر بزرگ دیگرم پپین نیز وقتی 14 ساله بودم از پیش ما رفت .
هر روز ، توققی هم در خانه مادر بزرگم داشتیم . وقتی در کاماس بازی می کردم ، از زمین تمرین تا خانه شان می دویدم و بعد ها این کار را در زمان بازگشت به خانه از شهرک ورزشی وسیا انجام می دادم . همیشه توقفی داشتم تا پدر بزرگ و مادر بزرگم را ببینم . یکشنبه ها برای غذا خوردن به خانه آنها می رفتیم و افرادی از خانواده که در آلکالا گوادایرا زندگی می کردند هم می آمدند .

http://s1.picofile.com/file/7605107525/libro14.jpg


مادر بزرگم ، ره یس فوتبال را خیلی دوست داشت . راستش نوه اش را هم خیلی دوست داشت . بازیهای من را در تلویزیون می دید و حتی گاهی به پیزخوان می آمد . وقتی که لگد می خوردم ، مرا سرزنش می کرد .:"چرا اجازه می دهی تو را بزنند ؟ قلم پایشان را می شکنم !" پدر بزرگم خوان هم فوتبال و گاوبازی را دوست داشت . در کاماس تب گاوبازی وجود دارد و به همین خاطر کورو رومرو و پاکو کامینو از آن خطه رشد کردند . به هر صورت او بلیط های سالانه بازیهای سویا را می خرید . در ابتدا نور چشمی مادر بزرگم ، رنه بود اما وقتی من بزرگ تر شدم ، محبوب او شدم . به من می گفت :" قند عسلم چطور است ؟ بلوند خودم چطور است ؟ عزیز دلم چطور است ؟" این گونه مرا صدا می کرد .
یک روز در خانه اش بودیم و به او گفتم که می خواهم با اولین دستمزدم ، حمامش را بازسازی کنم . حمامی که داشت ، خیلی قدیمی و کوچک بود بیشتر شبیه حمام اسباب بازی بود . این حتی خطرناک تر هم بود چرا که یک پله دم در ورودی آن وجود داشت . من سر حرفم ماندم . روزی که پول دستم آمد و می خواستم به او بدهم ، از من پرسید که چرا آشپزخانه اش را هم تغییر نمی دهم . این کار را هم کردم . چند ماه بعدش از من یک اتاق ناهار خوری جدید خواست و کاری که کردم این بود که خانه نزدیک همان جا برایش خریدم که خیلی مدرن تر و راحت تر بود . این راهکار بهتری بود تا این که خانه قدیمی را اتاق به اتاق بازسازی کنیم . خاله هایم هنوز همان جا زندگی می کنند .
او از این که یک نوه فوتبالی دارد لذت می برد . همیشه با پدر بزرگم برای دیدن بازیهای فوتبال می رفت . او روز 9 ژولای 2011 فوت شد . من باید به مجلس عروسی دوستم در سویا می رفتم و روز 11 ام به همراه تیم به لس آنجلس می رفتم . گریه خوبی داشتم . کریسمس قبلش ، خیلی مریض شده بود . ما در خانه دهات بودیم و باید آمبولانس برایش خبر می کردیم . او بیماری آلزایمر داشت و امیدوارم شش ماه آخر زندگی او نصیب هیچ کس نشود . برایم ناراحت کننده بود که ببینم چطور شرایطش بد و بدتر می شود . خیلی سخت بود . در چنین شرایطی شاید بهترین راه ، سریع ترین راه باشد که بتواند که از غذاب کشیدن هر کسی جلوگیری کند . وقتی که فوت شد ، داشتم چرت بعد از ظهرم را می زدم . با صدای گریه خواهرم بیدار شدم . مادرم و من ، لباس صورتی محبوب مادر بزرگم را به او پوشاندیم (صورتی رنگ محبوب خودم هم هست) و او را در تابوت گذاشتیم . او در آرامگاه والدین پدری من به خاک سپرده شد .

http://s2.picofile.com/file/7605108060/sergiolibro01.jpg


من همیشه او را به عنوان زنی دوست داشتنی که همیشه مرا به رقص می آورد ، حتی در زمانی که به علت مشکلات زانو به سختی می توانست حرکت کند ، به یاد می آورم . وقتی که سرطانش تشخیص داده شد قرار بود که شش ماه زندگی کند اما 20 سال بیشتر زنده ماند . خوشحالم که او را شاد نگه داشتم و توانست که در لحظات بزرگ من سهیم باشد . حیف که مراسم ازدواج خواهرم را از دست داد . این دو هم روابط بسیار خاصی با هم داشتند .
حالا تمامی گلهایم را با نگاه کردن به ابرها به او تقدیم می کنم . پیش از این ، گلهایم را به پپین و ننا تقدیم می کردم .



Click Here for Free Traffic!
Click Here for your Free Traffic!

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش امدید
آرشيو مطالب
امکانات وب
ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 158
بازدید ماه : 1388
بازدید کل : 133092
تعداد مطالب : 375
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1